مادرانی که باران می شدندسرویس فرهنگی چند شاخه گل قرمز و سفید توی دست شان ایستاده بودند کنار جاده، باران هم شروع کرده بود به باریدن، نم نم مثل دل من که این روز ها از گوشه چشمانم می ریزد. از نگاه شان معلوم بود انتظار شده قسمتی از وجودشان که با پر چادرشان رویش را گرفته بودند. مثل آن ها را در این چند روز زیاد دیده بودم. این روز ها که همراه باکاروان 14 شهید لاله زهرایی به شهر های می رفتم مادرانی را می دیدم که با شاخه گل و اسپند و گلاب برای استقبال از شهدا کنار جاده ها می ایستادند و همین که ماشین حامل پیکر مطهر شهدا را می دیدند مثل اسپند روی آتش، روحشان قبل از جسم شان خود را به تابوت ها میرساند و گویی سال ها با آن ها آشنا هستند، شروع می کردند به عقده دل وا کردن. کاروان شهدا مثل آهنربا دل های شکسته را جذب خودش می کرد. فرقی نمی کرد جنس دل شکسته چه باشد یا اصلا که باشد. فوج فوج پیر و جوان ،زن و مرد را گرد هم جمع می کرد و انگار با آن ها قراری گذاشته باشد، تابوت ها با هرکدام، یکی یکی حرف می زد. نمی دانستم حرفشان چیست، اما هر چه بود شهدا در همین وقت کوتاه، آنقدر با جان و دل به درد و دل های مردم گوش می دادند که هق هق گریه،دست شان را از تابوت شهید جدا می کرد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |