پرده دوم: عمرو بن ضبیعه تمیمی؛ سوارکارِ سپاه عمر بن سعد اما دل باخته ی حسین بن علی!کوفه محاصره شد. ابن زیاد کوچه به کوچه و دیوار به دیوار را گزمه و مأمور کاشته بود. کافی بود یک نفر بگوید حسین تا بریزند روی سرش و شقه شقه اش کنند! صورتم را با شال کمرم پوشاندم و به میان بازار رفتم. آسمان، ذلت می بارید. دست های مردم در سبدهای خرما و معامله و پارچه و ادویه سرگرم بود اما عطر خون حسین را می داد. عطر دعوت نامه هایی که زیرش را مُهر زدند و امروز از ترس جان، زیرش زده بودند و انکار می کردند که حسین را همان ها فراخوانده اند! خون مسلم و هانی و سرهای به دارشان هم نور علی نور شد و کورسو جرأتی که در وجود مردان کوفه بود را خاموش کرد. اما چشمان مسلم بیقرار بود، زیر دارش ایستادم، گزمه ها برای ممانعت از جلو آمدنم سینه ستبر کردند و شمشیر ها علم شد، اما شال را که از صورتم گشودم تعظیمی کردند و عقب کشیدند؛ چشمان مسلم از روی دار هم به راه بود، به راهی که وعده ی آمدن حسین را می داد و او تا آخرین لحظات عمرش از عمر بن سعد می خواست که به پیکی، پسر عم اش را از آمدن بازدارند؛ ولی مگر نمی دانست که کوفه برای بلعیدن نور دهان گشوده است؟ معصوم اما پریشان دیگر تاب تحمل تردیدم نمانده بود؛ سراسیمه از چشمان معصوم اما پریشان مسلم رو گرفتم و به مسجد رفتم تا در هیاهوی تزویر، بلکه خدا را در خانه اش بیابم، هرچند جز رقص شیاطین بر منبر رسول الله چیزی نیافتم؛ ر برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |