ماهی که شاهِ چراغ شدخودم را مچاله کردم گوشه ی چادرش، عطر یاسمین میداد و نبات: «ما خوزستانی ها ایشونو به احمد بن موسی (ع) می شناسیم اما شما چرا شاهچراغ صداشون می زنید؟» با آه کوبید روی سینه اش و بغض به کلماتش چنگ انداخت: - خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: نشستم کنج صحن عتیق و سرم روضه شد. گفتم خدای من، این چه رازی ست که به قول آ سِد مرتضی، جز به بهای خون فاش نمی شود؟ حکمت این بارگاه ها و گنبدها و آدم های آرام گرفته در درونش چیست که هر چه سال می گذرد عزیزتر می شوند و ما مشتاق تر به زیارتشان؟ پیرزن کنارم نشسته بود. دستی به سرم کشید: از کجا اومدی مادر؟ چشم هایش اشک بود. چرخیدم طرفش: از اهواز ، سری تکان داد و با دستِ به ادب روی سینه نشسته، به حسین (ع) سلام داد. گفتم: حاج خانم، من از اهواز اومدم نه عراق خندید و دست هایم را فشار داد، به گرمی و با مِهر: میدونم، میدونم، اما عطر کربلا میدی. شما به کربلا از ما نزدیک تری؛ به حسین، به حبیبِ حبیب خدا. شاه نشین نشستیم توی شاه نشینِ آن طرفِ حرم. موهای طلایی خورشید می پاشید توی آیینه کاری های روی دیوار و شکوه خط نوشته های عربی و فارسی را به رخ چشم هایم می کشید. پیرزن دانه های تسبیح فیروزه را بین انگشت های کشیده اش چکاند و لب هایش ذکر صلوات شد: آقو شاهچراغ حاجت میده؛ دست خالی نرو؛ این همه راه اومدی چیزی بخواه. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |