کار برای خدا خستگی و خواب نمی شناسددرگیری امان نمی داد هرچه اصرار کردم شب را در سنگرها بمانید با خنده ای ریز نقش و از گوشه چشم ترکش خورده اش چشمکی زد و دستش را بالا آورد و گفت کار برای خدا خستگی و خواب نمی شناسد. - به گزارش سایت قطره و به نقل ازخبرگزاری فارس از شیراز، این قافله عمر عجیب می گذرد و آنچنان سریع که برهم زدن پلکی شده است. در گرما گرم درگیری در ارتفاعات ریشن مجاور شهر حلبچه در عملیات والفجر 10 بودیم. تقریبا منطقه تثبیت شده بود و شکست سهمگینی را لشکر بعثی ها پذیرفته بود که ناگهان یکی از جنایات جنگی را صدام دیوانه در تاریخ بنام خودش ثبت کرد. با تهدید و تطمیع خلبانان را وادار به بمباران شیمیایی حلبچه ترغیب کرد. جهنمی شده بود که هنوز گاهی کابوس دیدن آن مظلومان تکه پاره شده و خفه شده از سیانور در ذهنم زنده است دیوانه وار به دنبال مهمات و نیرو بودم. لشکر فجر در ارتفاعات ریشن جلو پاتک های سنگین دشمن ایستادگی می کرد و سایر یگان ها همگی درگیر کار خودشان بودند. در کنار قرارگاه حاج قاسم را دیدم و با دست اشاره کرد به طرفش بروم دستم را گرفت و گفت بیا بالا کار مهمی داریم هر چه اصرار کردم نیرو هامان در خط چیزی در اختیار ندارند و اشک بود که امانش نمی داد. سراغ یکی دو خانه روستایی رفتیم چه فاجعه ای بود 7 نفر عضو یک خانواده؛ جای دیگر عروس و دامادی و خانه ای دیگر پیر مردی که از سر کار آمده و برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |