داییِ بچه فوتبالیست هادر را که باز کردم سر و صورتم را بوسید و چاق سلامتی کرد اما زیاد کشش نداد و صاف رفت سر اصل مطلب: «ببین یونس، تیم تو همه، بچه های کوچیک اند، ما تو را می خواهیم، - خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به خانه که رسیدم وای فای توی گوشی خزید؛ ابوماجد فایل فرستاده بود اما صدا غریبی میکرد، شاید همان آقای بیت سیاح بود، نمیدانم. هندزفری را گذاشتم و توی اتاقم مچاله شدم، لهجه اش آبادانی بود: یونس بیت سیاحم، متولد سال 1335، بازیکن تاج آبودان و بعد از انقلاب، مربی تیم افسر، آنموقع دو تا دختر داشتم که همان ها بدبختم کردند! وگرنه من و عبدالعلی فضلی و عبدالرضا برزگری با هم توی قایق تندرو نشسته بودیم که از بندرعباس برویم قطر؛ دعوت کرده بودند بازیکنشان شویم. هر کداممان پنج هزار تومان دادیم و سوار شدیم اما تا زد که برویم یکهو چهره دخترهایم آمد جلوی چشمم، کوبیدم روی شانه یارو که نگهدار؛ گوشش بدهکار نبود. عبدالعلی و عبدالرضا دستم را کشیدند: ها ولک؟ چه مرگت شده؟ اما کوتاه نمی آمدم و هوار می کشیدم که نگهدار. بین من و پول پارو کردن، بین من و ستاره شدن فقط یک آب فاصله بود اما گفتم برمی گردم. یارو صدایش را انداخت توی گلویش: خیال برت ندارد، پنج تومنت را برنمی گردانم ها! اما مگر آنموقع این ها برایم اهمیتی داشت؟ اصلا و ابدا. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |