اینجا آدم های سرشناسی روی ویلچر نشسته انداولش با سرگیجه شروع می شود و تو با خودت فکر می کنی که یک درد خیلی معمولی است اما کم کم که سرانگشت هایت شروع می کنند به ذوق ذوق کردن تازه به خودت می آیی و احساس می کنی موضوع آنقدرها هم معمولی نبوده است. - حالا تصور کن همه چیز را دو تا ببینی یا تاری دید هم به آن اضافه شود و در نهایت امان از بی حالی و افسردگی. ام اس این طوری است؛ ذره ذره آدم را لمس می کند. حساس و زودرنج می شوی، تعادلت از دست می رود و شاید کم کم دست ها شروع کنند به لرزیدن. شاید هم تحمل هوای گرم و سرد را تا حدی برایت سخت کند. همه اینها در حالی است که مریضی حالا هرچه که می خواهد باشد برای ما آدم ها یک جور عذاب است که انگار هر روز بخشی از بدن و روحمان را می خورد و خیلی وقت ها ما را مجبور به تصمیم گیری های سخت می کند مثل تصمیم به ترک گفتن آدم های مهم زندگی مان؛ نه برای اینکه دیگر دوستشان نداریم؛ برای اینکه فکر می کنیم دیگر یار خوبی نیستیم و فقط باری سنگین هستیم روی دوش نحیف آنها. درست است که ام اس دیگر بیماری ناشناخته ای نیست و اگر خیلی زود روند درمان آغاز شود قرار نیست که بیمار فلج شود و می شود با تشخیص به موقع آن را مهار کرد اما برخی آدم ها ترجیحشان این است که روند بیماری شان را در آسایشگاه سپری کنند. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |