
سه روز در حاج عمرانچشمش که به محمدعلی افتاد، داشت بال در می آورد. باورش نمی شد دوست قدیمی اش را اینجا ببیند. از یک طرف خوشحال شده بود و از یک طرف تعجب کرده بود. - چشمش که به محمدعلی افتاد، داشت بال در می آورد. باورش نمی شد دوست قدیمی اش را اینجا ببیند. از یک طرف خوشحال شده بود و از یک طرف تعجب کرده بود. به گزارش خبرگزاری صدا و سیما ؛ آخه محمدعلی رشیدی توی گردان 7 ولی عصر سپاه بود؛ اینجا چه کار می کرد؟ با خودش فکر کرد: حتماً خبری شده. شاید عملیات داریم. چند روزی بود زمزمه هایی می شنیدند که قرار است تپه شهدا را پس بگیرند، اما دقیق نمی دانست کی. حسین و محمدعلی، بچه ی یک روستا بودند؛ همسایه ی دیواربه دیوار. از مدرسه که تعطیل می شدند، تا خانه مسابقه می گذاشتند. همیشه محمدعلی، که دو ماهی هم کوچک تر بود، زودتر می رسید و پشت درختچه های پسته پنهان می شد. پسته ها با پوست های صورتی و قرمز، مثل لپ های گل انداخته ی دختر بچه ها، زیر آفتاب عصرگاهی روی درختچه ها برق می زدند بچه ها با ذوق تماشایشان می کردند. روستای احمد آباد کوچک بود و دل پاک. غروب های تابستان، بوی یونجه و خاک نم خورده توی کوچه های باریک می پیچید. مادر ها پشت بام ها قالی تکان می دادند و بچه ها توی کوچه دنبال هم می دویدند. برچسب ها: محمدعلی - قدیمی - حاج عمران - دوست - پسته - دختر بچه - کوچک تر |
آخرین اخبار سرویس: |