
روایتی از زندگی خوابگاهی دختران دانشجوراهمان را از دل یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر به سمت یکی از کوچه های فرعی کج می کنیم. کوچه نیمه تاریک است و خلوت. - ایسنا/کرمانشاه راهمان را از دل یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر به سمت یکی از کوچه های فرعی کج می کنیم. کوچه نیمه تاریک است و خلوت. یکی دو ساعتی می شود که شب دامن سیاه خود را همه جا پهن کرده و حالا تاریکی بر آسمان شهر حکومت می کند. کوچه با نور چند چراغ که چندمتری از هم فاصله دارند، کمی بر تاریکی غلبه کرده و نور زرد کمرنگی روی زمین پاشیده است. وارد کوچه می شوم، سوز سرمای پاییزی ملایمی بر جانم می نشیند. چند ردیف درخت پشت سر هم قامت کشیده اند و با هر نسیم کوچکی برگ ریزانی را به راه می اندازند. روی برگ ها راه می روم، صدای خش خش برگ های پاییزی سکوت کوچه را در هم می شکند. چند متری که جلوتر می روم به دیوارهای بلندی می رسم که در آهنی کرم رنگ بزرگی را در دل خود جا داده اند. بالای در تابلوی آبی رنگ ساده ای که معلوم است تازه آن را نونوار کرده اند، توجهم را جلب می کند. خوابگاه دانشجویی دخترانه . . کمی از لای در بزرگ باز است. وارد می شوم، فضای حیاط مانند کوچکی را پشت سر می گذارم و وارد اتاقک نگهبانی می شوم. نگهبانِ حدودا 50 ساله ای با موهای جوگندمی، ریش کوتاه و چهره ای آرام، با لباس فرم پشت میز نشسته. برچسب ها: کوچه - یکی از - برگ های پاییزی - خیابان - پاییزی - تاریکی - آسمان شهر |
آخرین اخبار سرویس: |