میخی در دل خاک؛ روایتی از ایمان، ترس و بازار گرم خرافه در اصفهاندر گوشه ای از شهر، چیزی به خاک سپرده می شود تا مرگ آرام گیرد؛ میخی زنگ زده، پارچه ای سفید و زمزمه ای زیر لب. پرسشی خاموش در دل خاک می ماند آیا می توان امید را دفن کرد، - ایسنا/اصفهان در گوشه ای از شهر، چیزی به خاک سپرده می شود تا مرگ آرام گیرد؛ میخی زنگ زده، پارچه ای سفید و زمزمه ای زیر لب. پرسشی خاموش در دل خاک می ماند آیا می توان امید را دفن کرد، یا حتی از زیر خاک سبز می شود؟ باد ملایمی از سمت زاینده رود خشک و لب تشنه می وزد و خاک روی سنگ های قبر را می لغزاند. میان ردیف قبرهای کهنه، دو زن با دستانی خاکی و نگاه هایی پر از تردید و ترس، گودالی کوچک پایین قبری می کنند. یکی از آن ها، زنی حدود 60 سال با لهجه غلیظ اصفهانی، تکه ای پارچه سفید را از کیسه ای بیرون می آورد، پارچه را دور میخی بزرگ و زنگ زده می پیچد، بر لبانش دعایی زمزمه می کند و آن را در گودال فرومی برد. خاک رویش را با بیلچه ای کوچک صاف می کند و زیر لب می گوید: الهی دیگر هیچ کس از این خانواده داغ نبیند. خودم را معرفی می کنم، خبرنگار. می پرسم چه می کنند؟ زن جوان تر که شاید دخترش باشد، کمی مکث می کند و با نگاهی پر از دودلی می گوید: یکی از اقوام فوت کرد. بعد از آن، چند نفر دیگر پشت سرش به رحمت خدا رفتند. برچسب ها: پارچه - اصفهان - سفید - سپرده - گودال - خاموش - زاینده رود |
آخرین اخبار سرویس: |