تن رها کن!مرداد که می رسد، یاد و خاطره مرحوم پدرم پررنگ تر می شود. این حس به چند دلیل است: نخست اینکه در تابستان و به ویژه این ماه، وقت بیشتری با پدر می گذراندیم؛ - یکی از خاطراتی که این چند روز ذهنم را مشغول کرده، یاد پیرمردی است که در کودکی ام، هر دوشنبه به حجره ی پدر می آمد. او دسته ای صورت حساب از پدر می گرفت، تا دوشنبه ی بعد برای وصول و نقد کردن آنها اقدام می کرد و دوباره با حساب وکتاب هفته ی قبل و دریافت صورت حساب جدید بازمی گشت. یک بار از پدر پرسیدم چرا خودش یا میرزای حجره برای وصول نمی رود؟ پدر با آرامش گفت: هر کس در این کسب وکار سهمی دارد و سهم او هم همین رفت وآمد و درصد ناچیزی است که از مبالغ صورت حساب ها برمی دارد. پیرمرد همیشه لباسی ساده به تن داشت: پیراهنی سه دکمه با یقه آخوندی که تا زانویش می رسید و شلواری معمولی که تقریباً همیشه او را با همان لباس به خاطر دارم. تمیز بود، دائم الوضو و مدام ذکر می گفت. تسبیح کوچک و ساده ای در دست داشت و گاهی برای کسانی که از او می خواستند، با خلوص و نیت پاک استخاره می کرد و نتیجه را می گفت. معمولاً وقتی کارش تمام می شد و می خواست از حجره برود، زیر لب این مصرع را زمزمه می کرد و بعد هم خداحافظ: برچسب ها: صورت حساب - حساب - دوشنبه - صورت - پیرمرد - همیشه - وصول |
آخرین اخبار سرویس: |