امروز با مولانا: چرا ز قافله یک کس نمی شود بیدارچرا ز قافله یک کس نمی شود بیدارکه رخت عمر ز کی باز می برد طرار چرا ز خواب و ز طرار می نیازاریچرا از او که خبر می کند کنی آزار تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توستکه نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار یکی همیشه همی گفت راز با خانهمشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار شبی به ناگه خانه بر او فرود آمدچه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادنکه چاره سازم من با عیال خود به فرار خبر نکردی ای خانه کو حق صحبتفروفتادی و کشتی مرا به زاری زار جواب گفت مر او را فصیح آن خانهکه چند چند خبر کردمت به لیل و نهار بدان طرف که دهان را گشادمی بشکافکه قوتم برسیدست وقت شد هش دار همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گلشکاف ها همه بستی سراسر دیوار ز هر کجا که گشادم دهان فروبستینهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار بدان که خانه تن توست و رنج ها چو شکافشکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار مثال کاه و گلست آن مزوره و معجونهلا تو کاه گل اندر شکاف می افشار دهان گشاید تن تا بگویدت رفتمطبیب آید و بندد بر او ره گفتار خمار درد سرت از شراب مرگ شناسمده شراب بنفشه بهل شراب انار وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشستچه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار بخور شراب انابت بساز قرص ورعز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار بگیر نبض دل و دین خود ببین . برچسب ها: خانه - دهان - زاری - طرار - بستی - بدان - گویم |
آخرین اخبار سرویس: |