امروز با سعدی: هیهات از این خیالِ محالت که در سر استپیغام آشنا، نفَسِ روح پرور است هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیده ای؟من در میان جمع و دلم جای دیگر است شاهد که در میان نبود، شمع گو بمیرچون هست، اگر چراغ نباشد منور است ابنای روزگار به صحرا روند و باغصحرا و باغِ زنده دلان، کوی دلبر است جان می روم که در قدم اندازمش ز شوقدرمانده ام هنوز که نزلی محقر است کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنانبازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است جانا! دلم چو عود بر آتش بسوختیوین دم که می زنم ز غمت، دود مجمر است شب های بی توام، شبِ گور است در خیالور بی تو بامداد کنم، روز محشر است گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بودمعشوق خوب روی، چه محتاجِ زیور است؟ سعدی! خیال بیهُده بستی، امید وصلهجرت بکُشت و وصل، هنوزت مصور است زنهار از این امیدِ درازت که در دل است برچسب ها: امید - میان - ابنای - مشتاق - آشتی - چراغ - غایب |
آخرین اخبار سرویس: |