نامه یک روانی به آقای روانشناسآقای روانشناس، تو بگو من چرا حالم خوب نمی شود؟ یعنی روانی ام؟ حتماً روانی ام که تازه در عصرگاه روز تو، تازه یادم افتاده برایت بنویسم . تا شاید غروب بخوانی اش. روزت مبارک، که گوش تو به زمزمه های شکسته ی ما عادت دارد. آقای روانشناس، راستی حال تو چطور است؟ آقای روانشناس! تو که می دانی گاهی این دردهای نامریی ریشه در هوای اطراف دارد، نه در روانِ افراد. می دانی که خستگیِ من، شاید از دویدنِ دیگران باشد که می دوند ولی از خط پایان هی دورتر می شوند. وقتی هر صبح با این ترس از خواب بلند می شوی که نکند امروز روزِ از دست دادنِ چیز تازه ای باشد—شغلت، عشقت، یا حتی تعادلِ روانت—چطور می شود آسوده بود؟ وقتی جامعه ای که باید پناه باشد، خودش زخمی است، چطور می شود زخم ها را بست؟ و با این همه، تو بگو. پس چرا من هنوز امیدوارم؟ نکند روانی ام! شاید بگویی چون انسان بودن، یعنی باور داشتن به معجزه ی مقاومت. نمیدانم. شاید. تو در این جهان آکنده از درد، هنوز به شنیدن ادامه می دهی. حالِ منِ بی حال هم، وقتی می تواند کمی بهتر شود که بدانم کسی هست که می فهمد—و تو، آقای روانشناس، همان کس هستی. شاید حرف زدن، خودش شروعِ درمان است. برچسب ها: روانشناس - روانی - مهدی محمدی - نامریی - جامعه - راستی - آسوده |
آخرین اخبار سرویس: |