آخرین افطار...راننده آژانس سرکوچه مان وقتی متوجه اتفاق شد گفت من دوبار سرویس مسافر بردم و هنوز بدن محمدجواد در کنار خیابان افتاده بود. گویی از ساعت حدود ده که تصادف رخ داده بود تا نزدیک ساعت یک، - از سال 1387 به این سو، هر سال در ماه مبارک رمضان ضیافت افطار برپا کرده ام. از رمضان 1386 (یکی از غمبارترین روزهای زندگیم) خاطره ای تلخ، همچون سایه با من همراه است. خاطره ای که هیچ گاه از من جدا نشده است. هرسال، یک شب دوستان کوچکترین فرزندم محمدجواد مهمان خانه ما بودند. دو سه سال بود که مهمانی افطاری در خانه ما با دوستان محمد جواد برقرار می شد. همسرم نرگس برایشان افطار و غذا آماده می کرد؛ من هم وقتی به خانه می رسیدم، خودم از آنها پذیرایی می کردم. در سال 1386 که محمدجواد پانزده سالگی را تجربه می کرد، در خانه دونفره ما، دیگر نرگس نبود که افطاری را در خانه آماده کند. محمدجواد از من پرسید: حالا که آخرین روزهای ماه رمضان است، افطار دوستانم را چه کنم؟ کارت بانکی ام را به او دادم، گفتم با دوستانت در یکی از رستورانهای فرحزاد، قرار بگذار و به صرف افطار مهمان شان کن ولی برای شام منتظرت می مانم. ساعت ده به خانه برگرد تا شام را با هم باشیم. به یاد دارم آن شب شام، خورشت آلو اسفناج داشتیم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |