آدینه با داستان/ آسایشگاهبه گربه ی زشت بدترکیبی نگاه می کرد که مرد با خودش به آسایشگاه آورده بود و پروانه ی سفیدی که روی بوم نشسته بود. باد تندی پنجره ی نیمه باز را محکم کوبید به دیوار و کاغذها و پارچه های جدا شده از بوم را وسط اتاق پخش و پلا کرد. - هزار هزار جفت چشم بادامی بین پاهای مردها می چرخیدند و می رقصیدند و فریاد می زدند: دیوانه ها. دیوانه ها. داستان کوتاه مریم رحمَنی مرد ریزجثه ساق پای اش را گرفت جلوی ساق پای آن یکی که جثه ی درشت تری داشت و موهای کم پشت اش رو به سفیدی می رفت. مرد دوم سکندری خورد و یک لنگه پا چند متر را به چپ و راست تلو تلو خورد و با سر افتاد توی باغچه. مرد ریز جثه بلند بلند خندید و همان طور که شکم اش را گرفته بود خودش را به عقب پرت کرد و تنه ی نازک درخت بیدِ تازه کاشته شده، نتوانست آن ضربه ی ناگهانی را تحمل کند و. قِرِچ! هر دو دویدند و وای وای کنان صحنه ی جرم را ترک کردند. یک برگ چنار نیمه خشک و نیمه سبز روی زمین افتاده بود. پروانه ی سفیدی از روی اش می پرید و با وزش ملایم باد که از پنجره ی نیمه باز وارد می شد مدام جابجا می شدند. برگ و پروانه. مرد همان طور که داشت قلم مو را تمیز می کرد نگاهش روی بال های ظریف پروانه نشست. برچسب ها: آسایشگاه - داستان - داستان کوتاه - سفیدی - هزار - نیمه - ناگهانی |
آخرین اخبار سرویس: |