من و یک عمر جنگ و انکار ترس بی باباییمن دختر سال های جنگم. آن روزهایی را که موشک باران می شد و مامان توی گوشمان پنبه می گذاشت تا صداها از خواب بیدارمان نکند را یادم نمی رود. روزهایی که توی پناه زیرزمین سنگر می گرفتیم و آژیر قرمز را که می زدند دلمان پاره پاره می شد. - خبرگزاری فارس - تهران، سمیه شاکریان؛ بابا هیچ وقت زنگ نمی زد. صدای موتورش، همان صدای زنگ در بود. هر وقت صدای موتورش می آمد می دویدم توی حیاط و در آهنی سفید و بزرگ را باز می کردم. هرم داغی اگزوز موتور، از کنار ساق پایم رد می شد و من دنبال موتور بابا می دویدم تا خودم را توی بغلش رها کنم و گرمایش را توی جانم بریزم. بابا پشت در نبود یکی از شب های هفت هشت سالگی ام بود. هنوز صدای دوست داشتنی موتورش را نشنیده بودم. خیلی دیر بود. آنقدر که مامان، سفره را انداخت و شام را کشید. آخرین لقمه غذا گوشه لپم جا خوش کرده بود که صدای موتورش آمد. دویدم و طبق معمول در را چهارتاق باز کردم. اما داغی اگزوز را حس نکردم. بابا پشت در نبود. بابا دوستش را با موتور خودش فرستاده بود تا بسته ای را به مامان بدهد و بگوید که چند روزی را ماموریت است. بوسه خداحافظی رزمنده قبل از عزیمت به جبهه-تهران، خیابان جمهوری اسلامی-1365 ما آن روزها تلفن نداشتیم و موتور بابا علاوه بر زنگ در، کار تلفن را هم انجام می داد. برچسب ها: موتور - بابا - خبرگزاری فارس - دوست داشتنی - مامان - موشک باران - پاره |
آخرین اخبار سرویس: |