میرزای گیلانی در امتداد راه یونس خداپاییز آمد و پاییز رفت. گویا این برگ های خزان که می ریزند روی پایِ زمین، گوشه ای از خاطراتمان را نیز خزان می کنند. اصلاََ انگار اسمش رویش هست: فصلِ خزان! فصلی که گاه، می شود خزانِ زندگی، آن هم زندگی هایی که با خودشان عشق، مرام و معرفت آورده بودند رویِ زمینِ خدا و حالا رفتنشان هم خلأی می شود برای بازماندگان، آن هم بازماندگانِ یک مبارز! عاشق طبیعت بود. شاید بخش اعظمی از زندگانی اش را در لابلای مارپیچ های زیبای جنگل های هیرکانی گذراند. در بهشتِ ایران، در سرزمین دیلمیان. جایی که شاید روزی اسلم هم در آنجا نفس کشیده بود و حالا نوبت نوادگان اسلم بود تا درس ولایت مداری را به خوبی بیاموزند و مشق کنند. از یونسِ خدا تا یونسِ ما حالا وقتی روی برگ های خزان زده ی جنگل های شمال و شرق و غرب و جنوبِ گیلان راه می روم، وقتی گوش هایم را تیز می کنم، گویا هنوز پرندگان به دنبالش می گردند. هنوز شاخه های درختان مأوایش هستند و غارهای بزرگ و کوچکِ جنگلی گویا هنوز مخفیگاهِ کوچکِ جنگلی است! نامش یونس بود میرزای ما را می گویم. زاده ی ماهِ مهر و با خودش مهر آورده بود انگار برای ما گیلانی ها. هم مهر، هم مرام و هم مردانگی. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |