مارعلی، خدانگه دار!به گزارش سایت قطره و به نقل ازگروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، دور افتاده بود. خیلی دور. انگار که از قطار دنیا جا مانده باشد. آن قدر دور، که در کوچه پس کوچه های آجری دزفول و پشت دالان تنگ و تاریک خانه و کنج سرد اتاقش، - او را نمی شناختم. توی زندگی ام نبود. تا آن سال، حتی اسمش را هم نشنیده بودم، اما آن تماس تلفنی یک تکه از قلبم را کَند و آشوبم کرد. مریم پشت خط بود: سلام حنان، دوست نداری مارعلی رو ببینی؟ به گزارش سایت قطره و به نقل ازگروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، دور افتاده بود. خیلی دور. انگار که از قطار دنیا جا مانده باشد. آن قدر دور، که در کوچه پس کوچه های آجری دزفول و پشت دالان تنگ و تاریک خانه و کنج سرد اتاقش، فراموشش کرده بودیم. چه کسی یک پیرزنِ کوتاه و لاغر و فقیر را که حتی فارسی خوب بلد نبود یادش می مانَد؟ اما او زنده بود. جان داشت. نفس می کشید و هنوز آن مانتوی سبز پسته ای بلند با جیب های درشت و پس دوزی شده و مقنعه یشمی اش را درنیاورده بود. هنوز از این سر شهرش تا آن سرش را می دوید؛ و هنوز هر جمعه به یاد رحیم، کوچه را آب و جارو می زد و توی کاسه لعابیِ ترک خورده اش، پرتغال های خونی می چید. او را نمی شناختم. توی زندگی ام نبود. توی زندگی اش نبودم. تا آن سال، که یک هزار و سیصد و نود و نه بود حتی اسمش را هم نشنیده بودم، اما آن تماس تلفنی یک تکه از قلبم را کَند و آشوبم کرد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |