از روزهای رنگینی تا سال های وقار و سنگینیاز وقتی یادم می آید، او را با تیپی متفاوت و جلف می دیدم، موهایش را از روسری اش بیرون می ریخت و آرایش غلیظی داشت. هم کلاسی ها نامش را رنگین کمان گذاشته بودند، به قدری جلف بود که هیچ یک از بچه ها حاضر نبودند در راه مدرسه او را همراهی کنند. مهربان و شوخ طبع بود، لبانش همیشه خندان و در س خوان هم بود، اما شُل حجاب بود. در دوران مدرسه پوشیدن چادر اجباری بود اما او به زور یک چادر نازک می پوشید و دور از چشم مدیر مدرسه داخل کیفش می گذاشت و وقتی که زنگ خانه می خورد یواشکی از کیفش بیرون می آورد و در راه مدرسه هم آن را از سرش در می آورد. دوران مدرسه تمام شد و گاهی او را در خیابان می دیدم. همان تیپ رنگارنگ و جلف و بدحجاب. یک روز به طور اتفاقی او را در درمانگاه تأمین اجتماعی دیدم. باورم نمی شد که او همان رنگین کمانی است که بچه های مدرسه این نام را روی او گذاشته بودند. حالا چادری، محجبه و با وقار. ابتدا به خیال آنکه اشتباه می کنم روی صندلی نشستم و خودم را سرگرم دخترم کردم. او مرا نگاه می کرد و من هم او را. کم کم باب صحبت را با او گشودم. درست است همان بود، همکلاسی قدیمی که روزی موهایش از روسری و مقنعه اش بیرون بود و آرایش غلیظ داشت، چه شده که امروز چادر مشکی سرکرده و اینگونه محجبه شده است. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |