
سلام، بِرسابه اینجاست؟/روایت جست جوی روزنه های امید در کوچه ای بلند و بن بستوقتی من را دید، به خیال اینکه دشتِ اول صبحم و شاید آمده ام برای ماشین مدل بالایم روکش جدید بخرم تلفن را قطع کرد. چشم هایش می درخشید: «جانم عزیزم، - خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: کمی جلوتر از خیابان امیرکبیر غربی و حوالی اکباتان گیر افتاده بودم. دور و برم تا چشم کار می کرد پر از مغازه های ابزار فروشی و موتورهای توی بغل هم پارک شده بود. کی فکرش را میکرد برسابه هوسپیان من را این همه راه تا سر یک کوچه ی بن بست بکشاند و بعد یکهو این طور دستم را وسط آدم هایی که یک نفس دنبال زندگی می دویدند، توی حنا بگذارد و برود. من مانده بودم و خودم. حتی یک گوشه ی خیابان هم جای سوزن انداختن نبود. مغازه های ابزار ماشین، کیپ تا کیپ پر از مردهایی بود که توی دست هایشان ساندویچ سیب زمینی و تخم مرغ بود و دهنشان پر از چَک و چانه؛ و دریغ از یک سوپر مارکت برای خریدن یک آب معدنی خشک و خالی. ساندویچی با عطر زندگی ته مانده ی سوز سرمای اسفند، نوک دماغم سوزن سوزن می کرد. به بهانه ی پرسیدن آدرس، یکی از فرعی ها را پیچیدم و با پیچیدن بوی سیب زمینی زغالی توی سرم، چند دقیقه ای همانجا ماندگار شدم. قبل از من، نوبت یک مرد مو جو گندمی و چهارشانه بود. مرد جوان ساندویچ فروش یک تکه نان سنگگ را روی پیشخوانش کوبید، بعد سیب زمینی آتش گرفته را از روی زغال ها برداشت و با پوست، وسط نان له برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |