فلسفه بی شعوری به شما هم رسیده؟!روزی روزگاری، پزشکی برای درمان خودش می رود سراغ روانپزشکی، بعد از مدتی متوجه می شود که همه مشکلاتش، در اثر بیماری است که در هیچکدام از کتاب های روانپزشکی و روانشناسی، - اسمی از آن آورده نشده؛ بی شعوری. فلسفه بی شعوری به شما هم رسیده؟شاعری می گوید: دردا که هدر دادیم، آن ذات گرامی را. تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم . قبل و بعد از این بیت هم حرف های مهمی می زند شاعر؛ حرف هایی درباره آدم هایی که فکر می کنند بیدارند. که در دسته هایی گیج و گنگ و منگ در هنگامه حیرانی، جایی برای گریز ندارند. نام شاعر حسین منزوی است؛ مردی که همین ماه مهر اول پاییزی، سالروز تولدش است و سال های نبودش دارد به عدد 15 نزدیک می شود. منزوی این شعر را خیلی پیش از مرگش گفته؛ در زمانه ای که همه فکر می کردند باید با هم همصدا شوند و بیدار شوند. اما بعد از این همه سال و بعد از مرگ شاعر حتی، شعر کهنه نشده. جان دارد و وقتی می خوانی، انگار دارد درباره همین روزها حرف می زند. انگار منزوی، یک جایی توی همین شهر هنوز زنده است و از پشت پنجره به آدم ها نگاه می کند و پست سر هم واژه می چیند: آوار پریشانی ست، رو سوی چه بگریزم؟. هنگامه حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟. من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |