یا ایها الرئوفِ سر راه مانده هابه صف بلند زائرها نگاه کردم و عقب تر رفتم. من را هیچ پیوندی با این صف نبود. روحم بوی گناه می داد! کلماتم آلوده بودند. و خدا را در پستوی ایمانی گذشته، قاب گرفته ، فراموشم شده بود. خادم نگاهم کرد. چشم هایم را و حتی پاهایم را دزدیدم و از تیررس اصرارهایش عقب تر رفتم. کنار گلدان ها نشستم. مثل میله های دور گل ها یخ بسته بودم. اما باید حرف می زدم. باید به امامِ رئوف می گفتم چرا نیامدم داخل. و زبان باز کردم به تکرار آیه کهف: وَکَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ این منم، چونان سگ اصحاب کهف، دست به زیر چانه گذاشته و در آستانه ی آستان، بَست نشسته. نه سزاوار داخل آمدن و نه دل دار برای رفتن. و کلبهم باسط ذراعیه بالوسیط. بالوسیط. بالوسیط. سرم را بالا آوردم و بغضم ترکید. از صحن انقلاب دویدم بیرون. قلبم می تپید. فرار می کردم. انگار که یک تکه از خودِ ناچیزم را کنار همان وسیط جا گذاشته بودم. اما روی برگشتن نداشتم. اذن دخول را خوانده بودم و می دانستم اجازه دخول نیست. مملکتِ شاه است. سلطان. آقا. من کجا و عرض ادب به محضر دوست کجا؟ حرم را به شوخی گرفته ام؟ هی دردهایت را جمع کن و بیا. هی غر بزن. هی بگو چرا این طور شد و آن طور نشد. هی درِ این وسیط را بکوب و دو قورت و نیم ات هم باقی باشد برای بیشتر کندن از دار این دنیا. برچسب ها: کنار - داخل - پیوندی - برگشتن - آستانه - انقلاب - تیررس |
آخرین اخبار سرویس: |