یادداشتی از سعید حجاریان به مناسبت بیست و سومین سالگرد ترور ویمن در بیست و سه سالگی ترور در کنج شفاخانه ای چشم در چشم خانه می چرخانم…مانند لامپ هالوژنی در قاب خود…هالوژنِ هالوسینه ی فنوباربیتال…با من چه رفته است؟ با کشورم چه رفته است؟ خانه ام ابری ست ابر باران اش گرفته ست در خیال روزهای روشن ام کز دست رفتندم - سعید حجاریان به مناسبت بیست و سومین سالگرد ترورش نوشت: در آن نوبت که ما را وقت خوش بود، هزار و سیصد و هفتاد و شش بود و ما، با خرسندی سبک سرانه ای به پیشواز آن رخداد رفتیم. اما، طفل زمان فشرد چو پروانه ام به مشت جرم دمی که بر سر گلها نشسته ایم چندی نگذشت که افتاد مشکل ها و سلسله ای از قتل ها و دیگر وقایع تلخ به وقوع پیوست. یعنی عشق از همان اول آسان نبود بلکه سرکش و خونین بود. آخر چه نسبتی میان بال های ظریف پروانه و قمه و کارد وجود داشت؟ آیا یاس را با داس درو می کنند؟ القصه، من در وادی حیرت بودم که ناگهان دیدم خدای ام در آستانه. چه خدایی؟ کدام آستانه؟ گویند حاجبی در آستانه حاکمی را ندا می دهد که خدا آمده است تو را ببیند. حاکم دستور می دهد که بی درنگ او را وارد کنند. حاکم، پیرمرد مفلوکی را می بیند که در آستانه ایستاده است. از وی می پرسد: آیا تو خدا هستی؟ وی پاسخ می دهد: من صاحب ضیاع و عقاری بوده ام…کدخدا بوده ام…دهخدا بوده ام…خانه خدا بوده ام…اما عمّال تو همه این ها را از من برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |