حواستان باشد یلدا نزدیک است/ چه شد که دیگر دور هم جمع نشدیم؟!با تعریف های پدر از مهمانی های قدیمی دلمان عجیب هوس یک مهمانی خانوادگی بزرگ را کرده است. چیزی مثل شب یلدا . مهمانی که شاید نسل ما زیاد طعم آن را نچشیده، - گروه زندگی: صدایِ دلنشین بارش باران، موسیقیِ خانه شده است، مادر گرمِ آشپزی است و زیر لب خدا را شکر می کند بابت برکت باران. پدر هم ظاهرا در حال تماشای تلویزیون است، اما پیداست فکرش جای دیگری است. می پرسم: بابایی چرا دمغی؟ آه بلندی می کشد و می گوید: چیزی نیست بابا. یکم دلم گرفته. کنارش می نشینم و جمله معروف مادر بزرگِ خدابیامرز را برایش نقل قول می کنم : قربون دلت. حرف بزن، حرف نباید تو گلو گیر کنه وگرنه غم باد میشه ها! از یادآوری اسم مادر بزرگ چهره اش تغییر می کند، می گوید : گل گفتی باباجان. دختر با معرفتی هستی که مادر بزرگ را از یاد نمی بری. می گویم: فکر کن من مادربزرگم. برام درد و دل کن، پسرم! کمی سکوت می کند، انگار از این بازی خوشش آمده است. نطقش باز می شود؛ اون موقع ها پاییز که می رسید، صدای خنده و دویدن منو و عمو و عمه هات تو کل خونه می پیچید، عاشق له شدن برگ ها بودیم، عاشق درختای افرای تو حیاطمون. سمفونی خِش خِش برگا زیر پامون، همراه با صدای جیغ و خنده اون روزا مارو تا آسمونا بالا می برد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |