تاجر انساننیش عبدو تا پشت سرش باز شد و دندان های قهوه ای نامرتبش برق زد. کیسه را دادم دستش و عبدو سرجا برگشت توی خونه. فردا ظهر، شیش تا فرشته ی سفید پوش، - لا به لای بچه ها بازی می کردند. با امرو نگاهی به هم کردیم و لبخند زدیم. هر دو خوشحال بودیم. داستان زیر با عنوان تاجر انسان، به قلم سعید فیروزه ، نویسنده و روزنامه نگار بوشهری به رشته تحریر درآمده است. با هم می خوانیم: امتحانات ثلث سوم را که دادیم، توی کوچه ها پِره شدیم. سر ظهر که میشد و بواها می خوابیدن، صدای یکی وسط کوچه بلند میشد که چی چی سنگ ترازی، بچه ها چی بخورین بیاین سی بازی این شعر ریتم یواشی داشت، اما برای ما مثل شیپور جنگ بود. وقتی همه جمع می شدند توی کوچه، تصمیم می گرفتیم چه بازی کنیم. یک روز مسابقه تایر بازی بود و یک روز قاب بازی. بعضی وقت ها هم چیش بِرِکو بازی می کردیم و دم غروب، خسته از پیدا نکردن بچه هایی که وسط نخل ها قایم شده بودند، می رفتیم و شیرجه میزدیم توی کانال های آبی که مثل مار، وسط کل ولات های این منطقه لولیده بود. این وسط، فقط اَمرو مزارعی بود که خودش را باهامون قاطی نمی کرد. یعنی باهامون میومد، همه جا همراهمون بود، اما وقت بازی فقط نظر می داد و نمیومد توی میدون. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |