حاج حیدر برایمان نان می آورد!اسمش تو را یاد پاکستان می اندازد؛ انگار که پرت شده باشی همان جا؛ اسلام آباد شرقی و غربی . با خودت می گویی چه اسم باابهت و بزرگی؛ شبیه یک وطنِ آرام و دوست داشتنی که آدم هایش را از شرق تا غرب به آغوش کشیده! اما آنجا خبری از آرامش نیست و کوچه هایش مثل زخم های کهنه ی طاعون که به هر بهانه ای سر باز می کنند، تلخ و خسته و ناامیدند. دست خودشان هم نیست. قرعه تقدیر به نام شان افتاده تا اسلام آبادی باشند؛ ساکنان یک محله مُرده و فراموش شده از شهر کارون که به اهوازِ بی جان تر از خودش سنجاق شده. با دیوارهای آجری و آسفالت های بی ریخت و ترکیده. هر ده قدم هم یک چاه سه متری دهن باز کرده و فاضلابش توی دامن نخل ها فواره می زند. پیرمرد شاخه خشک رطب ها را از زمین بلند می کند و چند دانه را بین دندان هایش فشار می دهد. با فحش چشم هایش را جمع می کند و توی صورت نخل تف می کند! خرمای نخل ها، آن صبورهای با استقامت که شانه به شانه آدم های اسلام آباد ایستاده اند، همیشه بوی تند شکم روی بچه دو ماهه را می دهند! ابو حیدر (امیر نواصر) با جمع کردن جوان های مسجد امام حسین (ع) شهرستان کارون تصمیم می گیرد تا برای تغییر وضعیت مردم شهرش به قزر وسعش تلاش کند بچه ها برای پیرمرد زبان درمی آورند و توی گِل ها چوب می زنند. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |