متخصص تانکی که می گفت: «من آشپزم یما!»کنار پای مادر به سجده افتاد و از ته دلش خندید: «من کجا و گلوله کجا فدایت شوم؟! اصلا جبار را چه به فرماندهی! می روم تا برای بچه های گردان آشپزی کنم! من آشپزم یما!» - خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: صدای فیدوس پالایشگاه آبادان که پیچید، آقا حسن جعبه غذایش را از دست های کشیده و حنا بسته فاطمه خانم جوانش گرفت و دوید. هفتمین روز از اولین فصل زمستان سال چهل و شش بود. سرما و درد از پهلوی فاطمه خانم گذشته و به مغز استخوانش رسیده بود اما نمی خواست به رویش بیاورد و حسن آقایش را زابراه کند. با اینکه شکم اولش بود اما اصلا اهل ادا نبود. مشتش را روی دامن چین دارش مچاله کرد و با لب هایی که از درد به زور می خندید برای حسن آقا دست تکان داد. حسن آقا کارمند شرکت نفت بود. یک آقای جوان و با استعداد که می خواست سری توی سرها دربیاورد. فاطمه خانم هم رفیق راهش شده بود؛ یک دختر زیبای عرب که عروس این خانه شده بود تا در کنار این مرد، رویا ببافد؛ اما آن روز، جایی برای رویابافی نبود، چون یکهو بدنش گر گرفت و سرش گیج رفت. بازویش را به دیوار تکیه داد و با کمری خم و پاهایی که می لرزید روی راه پله یخ زده نشست. ترسیده بود اما نفس عمیقی کشید و با اشک هایی که چشم های عسلی اش را نم دار کرده بود، دستش را روی شکمش گذاشت: چقدر عجله داری یما! کمک کن از این پله ها بروم بالا بعد به دنیا برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |