آرزوی این دختربچه هیچوقت برآورده نمی شودوقتی رفتیم بیمارستان دیدم مادرم یک جیغ بلند کشید. اولش اصلا متوجه نشدم مامانم است یا زن دیگری. مادرم رفت آی سی یو. فکر کنم پدرم را دید از حال رفت. - خبرگزاری فارس - تهران، کلی سوال نوشته ام. در مورد کسی که یکسال است جایش توی خانه خالی است. توی مسیر، ذهنم درگیر این است که اصلا این سوال ها را می شود پرسید؟ مثلا می شود به یک دختر 10 ساله گفت پدرت کجاست؟ اگر می شود باید با چه لحنی گفت؟ بعد اگر پرسیدیم و این سوال چفت ذهن دخترک شد و شب و روز به آن فکر کرد و تا ابد خوابش نبرد چه؟! خانه را پر از عکس بابا پوریا کرده است. میزی روبه رویمان است. روی میز هم مثل دیوارهای خانه پر از عکس است. پر از عکس بابا پوریا. جعبه کوچک هدیه ای با طرح اسلیمی چشمم را می دزدد. ور کنجکاو ذهنم گاهی به سوی جعبه می کشانَدم و ور محافظه کار پسم می کشد. می نشینم. دخترک بلند می شود. می رود و بدون اینکه کسی به او گفته باشد با میوه و شیرینی برمی گردد. عین آدم بزرگ ها تعارفمان می کند. هدیه آقا به هلما سرم را پایین می اندازم و به سوالاتم فکر می کنم. می خواهم با هلما خانم در مورد پدرش صحبت کنم. دست کوچکی جلویم ظاهر می شود. دست هلما خانم است. جعبه آبی توی دستش است. مادرش لبخند میزند. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |