گاهی کلمه ها جفت وجور نمی شوند تا یک متن را بسازند.
همه چیز مهیاست برای نوشتن؛ ایده داری، خلوت برای فکر و تمرکز داری، وقت داری، - کدام ماجرا؟ ماجرایی که خودم زمانی به شدت درگیرش بودم.
من بخشی از آن و او هم بخشی از وجودم بود.
ماجرایی که اسمش دوچرخه بود.
15سال پی درپی همیشه این موقع ها که می شد تب و تاب تولد و سالگرد مضطربمان می کرد.
چه کنیم؟ و چه نکنیم؟ ها و دغدغه های روزنامه نگاری که فقط خودمان از آن خبر داشتیم و بس.
حالا از آن روزها دور شده ام.
نمی دانم همکاران فعلی دوچرخه چه قدر در این تب و تاب هستند و چه آشی برای مخاطبان پخته اند.
لابد همین یادداشتی که دارد نوشته می شود بخشی از سفره ی رنگین سالگرد تولد دوچرخه است.
چهار پنج سالی است که بازنشسته شده ام و با مجموعه ی همشهری و هفته نامه ی دوچرخه خداحافظی کرده ام.
وقتی از دوچرخه رفتم، طوری رفتم که انگار هرگز آن جا نبودم.
مثل آدمی که بخواهد جلوی هجوم احساساتش را بگیرد و خودش را با چیزی سرگرم کند که کسی اشکش را نبیند.
مثل آدمی که دارد از شهرش می رود و برای این که چشمش خیس نشود، خودش را با خواندن تابلوهای کنار جاده سرگرم می کند.
حالا هم نمی خواهم خاطراتم را بازخوانی کنم و دوباره احساساتی بشوم.