تیزی نگاه هیزش جانم را می گرفت!قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» - قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن! داستان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان 89 تا پاییز 95 درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. به گزارش مشرق، این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می کنیم. قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن! و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد : من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد! ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم : شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین. اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد : اگه می خوای بازم شوهرت برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |