
دردسرهای مستانه (9): خشم انباشه و ناگهان سیلی ...در مسیر زندگی ، روایت های واقعی است که عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند. لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزییاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد. یادآور می شویم همان گونه که قبلا نیز اطلاع رسانی کردیم ، به خاطر کسالتی که برای نویسنده پیش آمد، وقفه ای در ادامه داستان دردسرهای مستانه پیش آمد که با بهبودی آقای پازوکی، از امروز ادامه ماجرا را از سر می گیریم. آن شب مستانه تا دیر وقت اشک می ریخت و گریه می کرد، منصور هم هر چه تلاش کرد همسرش را آرام کند، موفق نشد. در نهایت هم ناراحت و بی حوصله رفت خوابید. مستانه هم که نمی خواست امشب کنار منصور باشد، به اتاق نیلوفر رفت و دخترش را بغل کرد و کنار دخترش دراز کشید. اما نتوانست بخوابد، انگار کلی حرف توی دلش مانده بود که هر بار بنا به مصالحی نگفته بود. حالا اما یک محکمه ی ذهنی تشکیل داده بود. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |