از گریه های پیرمرد مهربان تا قصه های شنیدنی مادر شهید مفقودالاثرروزی که به خانه تک تکشان می رفتیم، رسیدیم به منزل پیرمردی مهربان. چشمانش بسیار ضعیف بود؛ اما دلی روشن داشت. با وجود زنی بیمار و فرزندی معلول، - خوشرو و مهربان بود. گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو _ حدیث محمدی؛ یک هفته به زمان اردو جهادی مانده بود که بنرش را در حیاط دانشگاه و کنار دانشکده انسانی دیدم. بی اعتنا از کنارش گذشتم. به دانشکده پرستاری که رسیدم، این بار با یک برگه A4 از همان اردو رو به رو شدم. رفتم داخل و کاری که داشتم را انجام دادم. برگشتم و این بار خواندمش. شماره را برداشتم و پیام دادم. دو روز مانده بود تا رفتن و من دو دل بودم. هیچ وقت تنها سفر نکرده بودم؛ حتی برای تحصیل هم از شهر خودم خارج نشده بودم. مضطرب بودم. هر از گاهی می گفتم نمی روم؛ اما باز منصرف می شدم. گذشت و ما رسیدیم به روستای بام از توابع اسفراین. به روستا نمی ماند. با خود گفتم این دیگر چه اردوی جهادی است! وارد خوابگاه مدرسه ای دخترانه شدیم. گروه صمیمی بودند. من، اما تنها. هیچ کدام را نمی شناختم. شب شده بود. خانم محمدی جلسه ای توجهی برایمان گذاشتند و آنجا متوجه شدم که بناست به روستای دیگری برویم. روستای کوشکندر با 160 نفر جمعیت. روستای کوچک. سکوت محضی داشت؛ وارد مدرسه شدیم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |