آرام و قرار نداشت.
وقتی از او خواستم داستان زندگی اش را تعریف کند، لحظه ای بهت زده نگاهم کرد و بعد هم بغضش ترکید.
- "، شیدا زنی کم سن و سال بود.
چشمانش گود رفته و چند دندانش هم افتاده بود.
اما در پس چهره پریشان و افسرده اش زیبایی محوی دیده می شد.
سعی می کرد آثار زخم روی مچ هایش را بپوشاند اما آنقدر بریدگی ها زیاد بود که تلاش هایش نتیجه ای نمی داد.
آرام و قرار نداشت.
وقتی از او خواستم داستان زندگی اش را تعریف کند، لحظه ای بهت زده نگاهم کرد و بعد هم بغضش ترکید.
درحالی که بی وقفه گریه می کرد گــــــــفت: 10 سالی از ازدواج من و جلال می گذرد.
آن موقع 16 سال بیشتر نداشتم که به اصرار خانواده ام با پسر همسایه مان جلال ، پای سفره عقد نشستم.
با آن سن کم هیچ درکی از ازدواج نداشتم.
با این حال بعد از ازدواج با مشورت بزرگ ترها همه تلاشم را برای رضایت همسرم انجام می دادم.
چند ماه اول بعد از عروسی مان به همین شکل گذشت اما کم کم دیر آمدن های جلال برایم آزاردهنده شده بود.
هرچه به او می گفتم که شب ها از ترس نمی توانم بخوابم و خواهش می کردم که زودتر بیاید بهانه های مختلف می آورد.
اخلاقش روزبه روز بدتر می شد و همه چیز را هم گردن من می انداخت.
به او شک کرده بودم.