روایت زندگی تنهاترین مرد روستای زلزله زده تپانیهمراهش می روم به دل خانه ویرانه اش. میان انبوه تیرآهن خم شده و آجرهای شکسته تلنبار شده روی هم، جایی را با انگشت هایش نشانه می گیرد و می گوید: همین جا از زیر آوار بیرون کشیدمشان. بدون کفن، بدون اینکه غسلشان بدهم، با لباس خون آلود، زنم و بچه هایم رو تو قبرستون روستا خاک کردم. تا قیامت یادم نمی رودفرهاد را برادرانش و همسایه ها از زیر آوار درآوردند. اما فرهاد داستان ما مثل فرهاد کوهکن افسانه ها ناکام مانده است. عشق زندگی اش را جایی زیر این آوارها از دست داده است و برای اینکه کاری برای نجات آنها از دستش برنیامده خودش را مدام سرزنش می کند: هر لحظه و هر روز بهشان فکر میکنم. تا قیامت یادم نمی رود. ویرانه های خانه ام را که می بینم عذاب وجدان می گیرم. چرا نتوانستم کمکشان کنم. غروب همه بچه ها میروند پیش پدر و مادرشان اما بچه های من کجا هستند؟ خدا شاهده از آن روز تا حالا به زور چند لقمه غذا خوردم. فقط آب. چیزی از گلوم پایین نمی رود. بابا جایزه ام را می خری؟مثل یک مهمان مرا به پذیرایی خیالی خانه اش دعوت می کند. درست در دل ویرانه خانه اش سجاده و تسبیح و قرآنی را گذاشته کنارهم. می پرسم اینها چیست؟ می گوید: قرار بود صبح بنیتا رو برای نماز بیدار کنم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |