
یادداشت/جواد کلاته عربی ماجرای آن تصاویر مبهمهر بار که از ورودی شهر رد می شدم، انگار نمی توانستم این عکس ها را نبینم. و حتی بیش تر از این که من بخواهم، عکس ها وادارم می کردند که نگاه شان کنم. - "- گروه ادبیات انقلاب اسلامی: از همان چند عکسی شروع شد که روی تابلوی بزرگ شهر دیدم؛ یک پیرمرد روحانی و چهار جوانِ یکی از یکی گیراتر. تازه به این شهر آمده بودم؛ به پیشوا؛ یا به قول قدیمی های شهر، امام زاده جعفر. و هر بار که از ورودی شهر رد می شدم، انگار نمی توانستم این عکس ها را نبینم. و حتی بیش تر از این که من بخواهم، عکس ها وادارم می کردند که نگاه شان کنم. تا ماه ها کار من و عکس ها شده بود نگاه و نگاه و نگاه. بدون هیچ قضاوت و حتی سؤالی. مثل بچه ها از دور نگاه می کردم، تا می رسیدم، و رد می شدم. زیاد نمی شناختم شان و تصاویر مبهمی از آن ها داشتم. فقط در حد چند اسم و چند جمله درباره یشان شنیده بودم، مثل بیشتر مردم شهر؛ خانواده ی جنیدی چهار شهید داده اند. حاج آقا امام جمعه بوده است. حاجیه خانم هنوز زنده است. اما این عکس ها، آن تصاویر مبهم را برایم رازآلودتر می کردند. بعد از چهار پنج ماه، سؤالی ذهنم را به خود مشغول کرد و کم کم برایم جدی شد: آیا تا به حال کسی برای شهدای روی تابلوی بزرگ شهر، کتابی نوشته یا نه؟ و این سؤال بعد از یکی دو ماه برایم تبدیل شد به یک دغدغه و این جمله ی خودخواهانه که خدا کند برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |